شهید سیدابوالقــاسم سیـــدی گرائیلی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید سیدابوالقــاسم سیـــدی گرائیلی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید سیدابوالقــاسم سیـــدی گرائیلی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی از شهدای دانش آموز شهرستان بهشهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : سید کریم
تاریخ تولد : 1346/11/01
تاریخ شهادت : 1365/02/10
محل تولد : بهشهر
گلزار شهدای گرائیل محله مسجد امام حسن عسگری بهشهر
نحوه شهادت : اصابت ترکش به بدن
محل شهادت : فاو
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید سیدابوالقاسم سیدی

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلیشهید سیدابوالقاسم سیدی

شهید سیدابوالقاسم سیدی

 

 

میثم میثم
۲۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۴ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی


میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۰ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۵ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۵ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی


شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی

شهید سیدابوالقاسم سیدی گرائیلی


میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

سید ابوالقاسم سیدی گرائیلی متولد سال 1346، اهل گرائیل محله بهشهر، در سن 16 سالگی به جبهه رفت و سال1365 در سن 18 سالگی شهید شد.

***

قبل از آنکه نوزاد به دنیا بیاید، پیرمرد خواب دیده بود. به عروس اش گفت:

- کودکی که در شکم دارید پسر است. اسم اش را بگذارید ابوالقاسم.

زن موهایش را زیر روسری مرتب کرد. گونه هایش سرخ شد. گفت:

- از کجا این قدر مطمئنید پسر است؟

پیرمرد دستانش را دور استکان چای حلقه کرد. کمی از چای نوشید. گرمای چای را در درون اش احساس کرد و گفت:

دیشب خواب پیامبر اکرم(ص) را دیدم. ایشان فرمودند: کودکی که عروستان در شکم دارد، پسر است. نام اش راکنیه ی من ابوالقاسم بگذارید!

پنجره در گرمای اتاق، بخار گرفته بود وسرمای یک صبح زمستانی، پشت پنجره بود.

خانواده سیدی مورد احترام اهالی گرائیل محله بودند. کسی ازآن ها حرفی بی راه نشنیده بودند، چه از پیرمرد وچه از سیدکریم که پسرش بود و روحانی محله.

سیدکریم نماز و روزه ی قضای مردم را برعهده می گرفت وخرج خانواده اش را می داد. مردم به او اعتماد داشتند. چندوقت بعداز آن صبح زمستانی، خواب پیرمرد تعبیر شد وسید ابوالقاسم به دنیا آمد.

 

* انقلابِ ابوالقاسم در قلب کوچک گرائیل محله

ابوالقاسمِ کوچک، به خاطر مذهبی بودن خانواده از همان کودکی به کتاب های مذهبی علاقمند شد. همان طور که قد می کشید، محرومیت ها و تبعیض های حاکم برجامعه را بیش تر درک می کرد. نوجوان های هم سن وسال را جمع می کرد و علیه رژیم تظاهرات به راه می انداخت. شعار ها را هم خودش تنظیم می کرد.

روزی یکی از مردهای محله به سیدکریم گفت:

- مواظب پسرت باش...

سیدکریم پرسید:

- خطایی ازش سر زده؟

مرد جواب داد:

بچه های هم سن وسال را جمع می کند وعلیه رژیم تظاهرات به راه می اندازد. همین طور اگر ادامه دهد، شما و خانواده تان را به درد سر می اندازد.

سیدکریم چیزی نگفت، گرچه در دلش شادی موج می زد.

 

* تبلور فکری و جسمی در بسیج

ابوالقاسم سیزده سالش بود که جنگ شروع شد. برای رفتن به جبهه بی تابی می کرد. با همان سن وسال کم به صف بسیجی ها پیوست. او را از صف خارج کردند. آن قدر گریه کرد که از گریه او اطرافیان به گریه افتادند. چند سال بعد فرصت پیدا کرد تا لباس بسیجی به تن کند. هرچقدر حضورش در جبهه بیش تر می شد، شخصیت کامل تری پیدا می کرد.

چقدر قلب مادر با دیدن او شاد می شد. همیشه مادر، نگران فرزند است اما مادر ابوالقاسم دل شیر داشت. دل به زینب کبری(س) سپرده بود که این گونه نوجوانش را به جبهه می فرستاد.

مردم دلشان خون می شد وقتی می دیدند ابوالقاسم به جای آن که در کوچه پس کوچه های محل با هم سن و سال هایش بازی کند و جلوی چشم مادر قد بکشد و بزرگ شود، در جبهه بزرگ می شد و جای بازی های کوچه و خیابانی با پسران هم سن و سالش، مشق جنگ می کرد تا بزرگ تر شود.

سید کریم این تحول را در پسرش می دید، با این همه رفتارش برای او عجیب وغریب شده بود. دیگر از آن شیطنت های دوره ی نوجوانی خبری نبود. او بزرگ شده بود.

 ابوالقاسم می دانست خانواده از این که اومدت زیادی در جبهه می ماند، نگران است. یک روز پدر گفت:

پسرجان! می خواهم برایت زن بگیرم.

پسر جواب داد:

-ازدواج می کنم، اما جایی دیگر. مراسمی می  گیریم که همه ی محل توی خانه مان جمع شوند.

سید کریم که حرف پسرش را درک نکرده بود، گفت:

ماکه خانه مان به این اندازه نیست.

اصرار پدر ادامه داشت. فکر می کرد که اگر برایش زن بستاند، شاید بتواند پسرش را پایبند خانواده کند. با این همه جوانش با سکوت حرف را عوض می کرد. سکوت بیش از اندازه جوان، پدر را نگران تر می کرد.

 

* شهادتی که خوابش را دیده بود

یک روز به جوان بسیجی که به خانه شان آمده بود، گفت: چند وقتی است طور دیگری شده. حس می کنم پسرم برایم غریبه شده. به ما که چیزی نمی گوید. شما بپرسید شاید، شاید به شما بگوید.

در همان اتاقی نشسته بودند که سال ها پیش، پیرمرد خبر پسر بودن نوه اش را به عروس خانواده داده بود. جوان چیزی نگفت. هردو به ابوالقاسم خیره شده بودند که سرش را پایین انداخته و به فرش اتاق زل زده بود.

سرش را از روی فرش بلند کرد وگفت: من ذاکر اهل بیت ام و به این مداح بودن ام افتخار می کنم. شهادت ام را از سید الشهدا خواستم تا این که آقام به خوابم آمد وفرمود؛ برا ی سومین  بار که به جبهه بروی، به آرزویت خواهی رسید...

سیدکریم از جا برخاست. به ایوان رفت و باقی حرفهای پسرش را نشنید.

روز وداع، پدر و پسر یک دیگر را در آغوش گرفتند. شانه های هر دوتکان می خورد.

زن پرسید:

چرا گریه می کنید؟

کاسه ی آبی به دست داشت.

- ان شاالله زود بر می گرده پسرم. مگر نه؟

این را گفت و به قد وقامت پسرش خیره شد. پدر، بغض اش را فرو خورد، پسر اما همچنان شانه هایش تکان می خورد.

زن گوشه لباس شوهرش راگرفت و مرد که رو به او کرد، لب گزید.زن ومرد کنار در ایستادند.

جوان چند قدم که برداشت زن آب ریخت پشت سرش تا به سر کوچه برسد، چند بار برگشت و به آن دو که همچنان در آستانه درایستاده بودند، نگاه کرد.

به پیچ کوچه که رسید، دوباره رو به آن ها کرد و دست تکان داد. سید کریم می دانست این آخرین باری است که جوان اش را می بیند. می دانست که خواب های خانواده اش به زودی تعبیر خواهند شد.

سید کریم می دانست که دامادی پسرش نزدیک است.روز ها و شب ها منتظر بود تا این خبر را کسی به او برساند. حق با پسرش بود. به زودی تمام گرائیل محله، توی خانه محقرشان جمع خواهند شد.

چند ماه بعد، خود به دنبال خبر رفت. آن قدر پرس و جو کرد تا فهمید پیکر پسرش را به استان دیگری برده اند. خواب پسرش تعبیر شده بود. لباس سیاه اش را از توی صندوقچه در آورد. تنها او نبود که سیاه به تن کرده بود، تمام گرائیل محله، عزادار بود.

گروه گروه می آمدند و در همان اتاقی که پسر وعده ی مولایش را برای پدر گفته بود، می نشستند. هر کسی می آمد  و چیزی می گفت. هم رزمان جوان اش توی کردستان به او لقب "سید مظلوم" داده بودند.

زنی می گفت:

- زمانی که پسرم سرباز بود،جوان تان هر شب برای مان غذا می آورد.

دیگری می گفت:

به جوانتان می گفتیم؛ کی بر میگردی خانه؟ کی مرخصی می گیری؟ برو یک تجدید قوا بکن و برگرد!، جواب می داد: قرار نیست این بار به خانه برگردم.

سیدکریم انگار از نو باید جوان اش را می شناخت و تمام گرائیل محله باید از نو او را می شناختند.

یکی از همرزمان شهید می گفت: در دوران آموزش برای عملیت والفجر 8 فرمانده به ابوالقاسم گفت بپرد در آب اروند.

ابوالقاسم لحظه ای درنگ نکرد. آخر فرمانده اش چیزی گفته بود که باید اطاعت می شد.

ناگهان فرمانده و همرزمان متوجه شدند که سید در حال غرق شدن هست. یکی از بچه ها می رود و نجانش می دهد.

 فرمانده ناراحت می شود.نمی داند باید عصبانی باشد یا با ملایمت با او رفتار کند.خودش گفته که بپرد. می گوید شما که شنا بلد نبودی چرا پریدی تو آب!

ابوالقاسم هم گفت: اطاعت از امر فرمانده واجب است.

میثم میثم
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۸ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

خانواده سیدی مورد احترام اهالی گرائیل محله بودند.کسی ازآن ها حرفی بی راه نشنیده بودند،چه از پیرمرد وچه از سیدکریم که پسرش بودو روحانی محله.سیدکریم نماز و روزه ی قضای مردم را برعهده می گرفت وخرج خانواده اش را می داد .مردم به او اعتماد داشتند.چندوقت بعداز آن صبح زمستانی،خواب پیرمرد تعبیر شد وسید ابوالقاسم به دنیا آمد.به خاطر مذهبی بودن خانواده از همان کودکی به کتاب های مذهبی علاقمند شد.همان طور که قد می کشید،محرومیت ها وتبعیض های حاکم برجامعه را بیش تر درک می کرد نوجوان های هم سن وسال راجمع می کرد وعلیه رژیم تظاهرات به راه می انداخت.شعار ها را هم خودش تنظیم می کرد.

روزی یکی از مردهای محله به سیدکریم گفت:

-مواظب پسرت باش...

سیدکریم پرسید:

-خطایی ازش سر زده؟

مرد جواب داد:

بچه های هم سن وسال را جمع می کرد وعلیه رژیم تظاهرات به راه می اندازد.همین طور اگر ادامه دهد،شماو خانواده تان را به درد سر می اندازد.

سیدکریم چیزی نگفت،گرچه در دلش شادی موج می زد.

ابوالقاسم سیزده سال اش بود که جنگ شروع شد.برای رفتن به جبهه بی تابی می کرد.با همان سن وسال کم به صف بسیجی ها پیوست.او را از صف خارج کردند.آن قدر گریه کرد که از گریه او اطرافیان به گریه افتادند.چند سال بعد فرصت پیدا کرد تا لباس بسیجی به تن کند.هرچقدر حضورش در جبهه بیش تر می شد.شخصیت کامل تری پیدا می کرد.

سید کریم این تحول را در پسرش می دید ،با این همه رفتارش برای او عجیب وغریب شده بود.دیگر از آن شیطنت های دوره ی نوجوانی خبری نبود.ابوالقاسم می دانست خانواده از این که اومدت زیادی در جبهه می ماند،نگران است.یک روز پدر گفت:

پسرجان!می خواهم برایت زن بگیرم.

پسر جواب داد:

-ازدواج می کنم،اما جایی دیگر.مراسمی می  گیریم که همه ی محل توی خانه مان جمع شوند.

سید کریم که حرف پسرش را درک نکرده بود،گفت:

ماکه خانه مان به این اندازه نیست.

اصرار پدر ادامه داشت.فکر می کرد که زن بستاند،شاید بتواند پسرش را پایبند خانواده کند.با این همه جوانش با سکوت حرف را عوض می کرد.سکوت بیش از اندازه جوان،پدر را نگران تر می کرد.یک روز به جوان بسیجی که به خانه شان آمده بود،گفت:چند وقتی است طور دیگری شده.حس می کنم پسرم برایم غریبه شده.به ما که چیزی نمی گوید.شما بپرسید شاید،شاید به شما بگوید.

در همان اتاقی نشسته بودند که سال ها پیش،پیرمرد خبر پسر بودن نوه اش را به عروس خانواده داده بود.جوان چیزی نگفت.هردو به ابوالقاسم خیره شده بودند که سرش را پایین انداخته و به فرش اتاق زل زده بود.سرش را از روی فرش بلند کرد وگفت:من داکر اهل بیت ام و به این مداح بودن ام افتخار می کنم.شهادت ام را از سید الشهدا خواستم تا این که آقام به خوابم آمد وفرمود؛برا ی سومین  بار که به جبهه بروی،به آرزویت خواهی رسید...

سیدکریم از جا برخاست.به ایوان رفت و باقی حرفهای پسرش را نشنید.

روز وداع،پدر وپسر یک دیگر را در آغوش گرفتند.شانه های هر دوتکان می خورد.

زن پرسید:

چرا گریه می کنید؟

کاسه ی آبی به دست داشت.

-ان شاالله زود بر می گرده پسرم.مگر نه؟

این را گفت و به قد وقامت پسرش خیره شد.پدر،بغض اش را فرو خورد،پسر اما همچنان شانه هایش تکان می خورد.زن گوشه لباس شوهرش راگرفت و مرد که رو به او کرد،لب گزید.زن ومرد کنار در ایستادند.جوان چند قدم که برداشت زن آب ریخت پشت سرش.تا به سر کوچه برسد، چند بار برگشت و به آن دو که همچنان در آستانه درایستاده بودند ،نگاه کرد.به پیچ کوچه که رسید،دوباره رو به آن ها کرد و دست تکان داد.سید کریم می دانست این آخرین باری است که جوان اش را می بیند .می دانست که خواب های خانواده اش به زودی تعبیر خواهند شد.

سید کریم می دانست که دامادی پسرش نزدیک است.روز ها و شب ها منتظر بود تا این خبر را کسی به او برساند.حق با پسرش بود. به زودی تمام گرائیل محله ،توی خانه محقرشان جمع خواهند شد.چند ماه بعد،خود به دنبال خبر رفت.آن قدر پرس و جو کرد تا فهمید پیکر پسرش را به استان دیگری برده اند.خواب پسرش تعبیر شده بود. لبس سیاه اش را از توی صندوقچه در آورد.تنها او نبود که سیاه به تن کرده بود،تمام گرائیل محله،عزادار بود.گروه گروه می آمدند و در همان اتاقی که پسر وعده ی مولایش را برای پدر گفته بود،می نشستند.هر کسی می آمد  وچیزی می گفت.هم رزمان جوان اش توی کردستان به او لقب "سید مظلوم" داده بودند.زنی می گفت:

-زمانی که پسرم سرباز بود،جوان تان هر شب برای مان غذا می آورد.

دیگری می گفت:

به جوانتان می گفتیم؛کی بر میگردی خانه؟کی مرخصی می گیری؟برو یک تجدید قوا بکن و برگرد!،جواب می داد:قرار نیست این بار به خانه برگردم.

سیدکریم انگار از نو باید جوان اش را می شناخت و تمام گرائیل محله باید از نو او را می شناختند.

برگرفته از کتاب نرگسی ها نوشته علی اصغر سروی

خاطره از همرزم شهید:در دوران آموزش برای عملیت والفجر8 فرمانده به شهید میگوید بپرد در آب اروند که شهید هم می پرد که ناگهان فرمانده وهمرزمان متوجه می شوند که شهید در حال غرق شدن هست یکی از بچه ها می رود ونجانش می دهد فرمانده به شهید می گوید شما که شنا بلد نبودی چرا پریدی تو آب!!!شهید بزرگوار گفت :اطاعت از امر فرمانده واجب است.

میثم میثم
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱ نظر